یا الله و یا کریم!‌

برنامه از اونجایی شروع شد برای من که در یک گروه ۱۷ نفره جوین شدم. قرار بود یه برنامه دو روزه متوسط آغشته به پلاس باشه. پروفایل فایل توجیهی رو که اول دیدم حس کردم که میتونه برنامه چالشی باشه، چرا که ماکسیموم شیبی که در پی داشتیم چیزی در حدود ۶۰ درصد بود. با این حال شادان و خندان که آقا اشکالی نداره قله ۴۰۰۰ متری که این حرفا رو نداره کوله بار رو پر کردیم و تصمیم بر آن شد که برنامه رو بریم. 

پنجشنبه کله سحری خروس خون رفتیم سر خیابون بزرگمهر خیلی سریع و خشن‌وار بارو بندیل‌ها جمع شد و رهسپار مسیر پیچ پیچی جاده چالوس و مرزن آباد و این داستانا شدیم.  شروع حرکت مینی بوس آقای باقری طرفای ساعت ۵:۴۰ دقیقه بود. در مسیر پر خم و پیچ جاده چالوس سعی کردیم که تحت عنواین مختلف سر خودمون رو گرم کنیم، صبحانه خوردیم، سایکو بازی کردیم، چرت زدیم تا بالاخره رسیدیم به جایی که باید، روستای کیکو. بار و بندیل را جمع و جور کرده،‌ کلاه و کفش‌ها را پوشیده، ضد آفتاب‌ها را زده و رهسپار مسیر جنگلی شدیم. در همون ابتدای مسیر بود که در کنار درختانی که تجری من تحت الانهار بساط ناهار چیده شد. ناهار را به صورت خیلی شیک و مجلسی خوردیم و در مسیر گاو‌های محلی رو دیدیم و آواز خواندیم تا که رسیدیم به امام زاده. امید بر آن بود که وقتی رسیدیم به امام زاده، آب چشمه را روان ببینیم ولی متاسفانه آبی در کار نبود. برنامه داشتیم که در حوالی همین امام‌زاده چادر‌ها رو برپا کنیم ولی خب به دلیل یه سری از مسائل بنا بر آن شد که مقداری بیشتر بر پیمایش روز اول خود بیفزاییم تا برسیم به جایی که میخوایم شب رو بمونیم. چادر‌ها برپا شد، سیر‌هایی که برای باقالی قاطوق(؟) نیاز بود پوست کنده و له شد. بوی سیر چنان کرد با محیط که مغول با ایران نکرد. پس از له شدن سیر شیوید به مقدار لازم افزوده شد و شام فوق الذکر بار گذاشته شد. آتشی افروخته شد و بعد از ۱۵ ساعت جلسه معارفه برگزار شد. شام رو خردیم. به چنانی بوی سیر محیط رو فرا گرفته بود که اصن یه وعضی. قرار بر این بود که فردا ساعت ۴ صبح پاشیم،‌ فلذا ساعت ۱۰ رفتیم برای خواب. 

روز ددوم ( روز واقعه ): چهار صبح از خواب ناز پا شدیم (هرچند من خوابم نبرد)‌، بساط زیبای صبحانه چیده شد و چادر‌ها هم جمع. به صورت خیلی چریکی بچه‌ها رفتن بطری‌های آبشون رو پر کردن از دم چشمه و آماده حرکت شدیم. ابتدا اندکی گرمیدیم، سپس کشیدیم و کوله بر دوش انداخته شیب ملایمی را در مسیر قله پیمودیم(ساعت ۶). همه چی داشت خوب پیش میرفت، فضا سبز، از اونجایی که بودیم تمام ابرها معلوم بود. تنها باگ اول صبحی این بود که از شام دیشب بچه‌ها حالاتی بهشون دست داده بود که نباید. فلواقع نمیخوام مسئله رو اینجا کالبدشکافی کنم. از یه جایی از مسیر به بعد، فضا اون سبزی خودش رو از دست داد، زشت و کریه المنظر شد و شیب از حالت ملایم جاشو به یه شیب ۵۰ ۶۰ درجه داد. زمین ریزشی بود به طوری که هر قدم که فرو میرفت مضر حیات بود و چون بر می آمد مکدر ذات. به دلیل سختی مسیر توی اون شیب لاکردار بعضی وقتا مجبور بودیم که وایستیم تا بچه‌ها برسن یا حتی جلوسری‌ها حرکت کنن. از ترسناکی قضیه براتون بگم که یه جاهایی سنگ‌ها ریزش میکردن و به دلیل وجود مه تو سقوط سنگ رو نمیدیدی. در اینجا بود که بالاسری ها بانگ "آی سنگ آی سنگ" سر میدادن که پایین تریا مواظب سقوط نابهنگام سنگ باشین. شرایط شرایط زیبایی نبود به طور کلی؛ شما متصور شو که شیب زیاده، ریزشی هست، تا چشمت کار میکنه قله هنوز مونده و . 

حالا به یه ضرب و زوری خودمون رو رسوندیم به قله فرعی. قلعه فرعی فک کنم تو ارتفاع ۳۷۰۰ متری اینا بود. مقداری اونجا حرکت‌های لشینگ انجام شد تا قوای از دست رفته بازگردد. دیگه از مسیر قله فرعی تا قله فرعی خیلی راهی نبود. یعنی راه سختی نبود، یه مسیر نسبتا با شیر ملایم با زمینی سفت که راحت میشد روش قدم برداشت. سمت چپت ابر بود و سمت راستت هم ابر. فلواقع این ابرها نمیذاشتن که ما قلعه اصلی رو ببنیم. رفتیم و رفتیم و رفتیم تا به قله رسیدیم. #هورا 

زمانی که به قله رسیدیم حدودا ساعت ۳ بعد از ظهر بود چرا که انتظار سرپرست برنامه این بودش که ما دیگه در بدترین حالت ۱ اونجا باشیم. ۱۵ دقیقه‌ای رو در قله استراحتیدیم و در انتها مسیر بالاخره سرپایینی شد. خیلی انتظار داشتیم که در طول مسیر خرسی یا گرازی رو بتونیم ببینیم ولی متاسفانه این حیوانات فوق الذکر سعادت رویت ما رو نداشتن. گفتنی است که بوی سیر از شام دیشب به چنانی زیاد بود که ممکن است خرس و گراز رو فراری داده باشه. نقل است از شیخ حریری که خیلی ملو وار باید آواز خوند که خرس روئت شه ولی کردیم و نشد. محیطبان هم بهمون گفت که سکوت پیشه کنین شاید خرس و گرازی دیدید، آن نیز کردیم و نشد. فلذا محیط خیلی خرس خیز نبود متاسفانه و ما این دستاورد بازدید از خرس رو نداشتیم. برگردیم سر اصل موضوع؛ مسیر برگشت در مقایسه با مسیر صعود روال بود، خیلی شیک و مجلسی مسیر سپری شد. خورشید دیگه داشت نفس‌های آخرش رو مکشید که در نزدیکی گوسفند‌سراها بانگ تناول ناهار زده شد. عمق فاجعه رو شما زمانی میتونی درک کنی که ما ناهار رو ساعت ۷ خوردیم. خیلی کمنادویی وار ناهار خورده شد و به سمت روستای هریجان رهسپار شدیم. مسیری که به روستا میخورد خیلی دیگه مجلسی بود. پاکوب داشت، شیب کم بود، چشمه به وفور دیده میشد و . . در اینجای داستان بود که آقای باقری( راننده مینیبوس) به عنوان قهرمان داستان و منجی عالم بشریت نقش به خود گرفت. شخصا تمام ۶ دانگ مغزم صرف این شده بود که زودتر برسیم به اون مینی‌بوس. در این مسیر رسیدن به روستا برنامه های کودک صدا سیما رو از دهه ۶۰ تا ۸۰ یه شخم زدیم تا که نوری دیده شد. بله روستا دیده شد. ساعت ۱۰ و نیم رسیدیم به میبینوس و تامام. 

صبح هم ساعت ۲ رسیدیم به بزرگمهر ( جایی که برنامه شروع شد)‌

پ.ن ۱: آیا میدانید که عموم شکارچی‌های متخلف که حیوانات محافظت شده را شکار میکنند محلی و بومی‌ها هستند ؟‌

پ.ن ۲: آیا میدانید که باقالی قاطوق شام مناسبی برای کوه نیست ؟‌ آن هم با سیر فراوان :))‌

پ.ن ۳: آیا میدانید که جریمه‌هایی که شدیم تاثیری نداشت ؟‌




این کلمه مدیریت من رو یاد اپیزود ۱۳ چهرازی میندازه؛ زمانی که جمشید جولبندی با ظرافت تمام داشت مدیریت آسایگاه رو توصیح میکرد. مدیریت آسایشگاه همون مصداق رییس جمهور وقت ایران بود که تهش هم به این جمله ختم میشه که حتی رفیقاش هم دیگه محلش نمیذاشتن. میگفت  مدیریت خیلی عجیب بود،‌ یه وقتایی موز میداد ولی خودش هم از شرایط راضی نبود. 

بگذریم. این کانسپت مدیریت خیلی برام چند وقته درشت شده. این که چه باید کرد که مدیر خوبی بود. مدیر خوب چه ویژگی‌هایی باید داشته باشه و چه چیزایی رو باید بلد باشه. همیشه با خودم میگم که آیا مثلا من در یک جایگاه مدیریتی، در حد فلان وزارت خونه اگه قرار بگیرم چه کار‌هایی میتونم بکنم که سیستم ناکارآمد رو بشه ترمیمش کرد. بعد جالبی قضیه اینه که تو همین رویاپردازی‌های مدیریتی یهو میبینی یه جا‌هایی یه تصمیم‌های احساسی و ایمپالسیوی میگیری که الگوش رو قبلا هم دیدی. این الگو رو به مدت ۲۵ سال در ساز و کار مدیریتی کشور دیدی درواقع. 

یک کتابی هست تحت عنوان "کمونیست رفت و ما ماندیم و حتی بدان خندیدیم" که داره در مورد محدودیت‌هایی که جهان‌بینی کمنیست بر کشورهای بلوک شرق اعمال حرف میزنه و نتیجتا فقر و محدودیت فکری ای که برای جامعه فراهم کرده رو بیان میکنه. نویسنده در یک جایی از کتاب میگه که دخترش رو خیلی سعی میکرده که فمنیستی و آزاد از ایدئولوژی های آمریکایی که . بار بیاره و استوره‌های هالیودی براش جایگاهی در زندگیش نداشته باشن. نتیجه امر این میشه که دختر بنده خدا در سن ۲۱ سالگی از مادرش عروسک باربی میخواد و در اینجاست که نویسنده متوجه میشه که تمام آمال و آرزوهایی که برای آزادی فکری دخترش میخواسته رو سرش خراب میشه. جلوتر اما به این نتیجه می‌رسه که اون هم مثل کمنیست میخواسته دخترش رو محدود در جهانبینی خاص خودش کنه که نهایتا مطلوب نیست و براش در ۲۲ سالگی باربی میخره. 

حالا من انقدر بافتم که بگم ما هم از نظام‌هایی که توش زندگی میکنیم ناخودآگاه درس میگیرم. ماتریس های نورون‌های مغزمون با توجه به شرایطی که تو کشور حاکمه شروع میکنه یادگیری از سیستم حاکم. ممکنه که ما هم اگه در لباس یک مدیر واقع بشیم عملکردی مشابه از خودمون نشون بدیم چرا که مغزمون توانایی تفکر دیگری جز اون سیستم مدیریتی قبل از خودش رو ندیده. اینجاست که داستان ترسناک میشه که آیا اگه این سیستم بره آیا ممکنه که مدیران، همچنان کمافسابق رویه‌ای دودوزه وار، مبتنی بر دروغ و رانت و . برن جلو ؟‌

زشت یا زیبا باید بپذیریم که سیستم حاکم در جامعه به چنانی در مغز‌استخوان ما رسوخ کرده که ما بدون این که بفهمیم در تصمیم‌گیری‌ها، قضاوت‌ها، درک کردن‌ها، حرف‌ زدن‌ها و گوش دادن‌هامون، جمهوری اسلامی‌وارانه ممکنه رفتار کنیم، حتی شاید تا پایان زندگیمون. 

میگن این تعارفت‌هایی که ایرانی ها میکنن و جزئی از فرهنگشون شده به یادمانده از حمله مغوله. از اون زمان به بعد آدما مجبور به چاپلوسی و تملغ گویی و تعارفات درون‌خالی شدن و نتیجه‌اش رو ما هنوز در قرن ۲۱ بعد از سپری شدن ۸ قرن داریم میبینیم.


نمیدونم در مورد نیمه عمر نوشته بودم یا نه و جالبیش اینه که حالش هم ندارم برم ببینم که نوشته بودم قبلا در این مورد یا نه 

چیزی که هست اینه که معتقدم هر چیزی یک نیمه عمری داره ( بله بنده چشم بسته غیب گفتم )‌ یعنی دوستی ها یه نیمه عمری دارن احتمالا عشق هم یه نیمه عمری داره، دوست داشتن ها و علاقه های مادی ما هم نیمه عمری داره! اما واقعا تو کتم نمیره که حب مادر به فرزند چرا نیمه عمر نداره این وسط. چیه این مادر که outlier تمام مدلسازی های مغز آدمه. 

این قضیه رو شاید به یکی بگی خب آره معلومه تا تهش نمیشه به افراد و مادیات امید بست. معلومه که دوستی ها نیمه عمری دارن و معلومه علاقه های ما هم نیمه عمر دارن. بلفرض مثال همین حقیر که پشت کیبرد داره براتون تایپ میکنه بچه که بودم به شدت به ماست علاقه داشتم. یعنی آرزوم این بود که بزرگ که شدم و پولدار که شدم برم ده کیلو ماست بخرم با نون بربری بخورم. هنوز هم البته این علاقه در من هست ولی خب محلی از اعراب در سیطره علایق دیگر من نداره. چیزی که هست اینه که ما به صورت تئوری میدونیم این قضیه رو ولی به صورت عملی نمیتونیم بپذیریمش. به صورت عملی سخته باهاش مواجه شدن. زمانی که انسان ضعیف میشه و دست از خیالبافی های مولد دست میکشه، داراییش میشن تمام چیزایی که دور و بر خودشونن. اتفاقی که این وسط میفته اینه که مغز توانایی خیالبافی های دور رو از دست میده بعد یه مدت و توانایی این رو نداره که توپ خیال رو فرسنگ ها جلوتر بندازه تا بتونه برای رسیدن به اون مقصود تلاش کنه. شروع میکنه با دارایی های الانش به خیالپردازی. خیال پردازی با چیزای دم دستی خب راحت تر باید باشه برای مغزی که خسته است. نیاز به بازتولید آرزو و زمان و مکان و موفقیت های تعریف نشده نیست. مغز خسته میاد دایره تخیل رو انقدر تنگ میکنه که خیال جای خودش اصلا از دست میده. توانی نمیمونه براش که توپش رو بندازه جلو میشینه روی زمین شروع میکنه با توپ حرف زدن 

مثل تام هنکس تو فیلم cast away که با ویلیامز که توپش بود حرف میزد. خیال دیگه براش یه عامل محرک نیست، تبدیل میشه به یه عنصر جایگزین تنهایی براش. از حالت محرک در میاد و حالت خلا پر کن میگیره. 

جلدی دور و بر خودت رو نگاه میکنی میبینی اندک سرمایه های انسانی ای برات مونده. به خودت میای میگی نمیشه از دست داد این چیزا رو. چرا ؟‌ چون دیگه امیدی به بازتولید این سرمایه ها تو آینده نزدیک یا حتی دور برای خودت نمیبینی. حس میکنی که این سرمایه قابل جایگزینی نیست.

واقعیت انقدر غالب بر داستان میشه که ترس وجودت رو میگیره. ترس از واقعیت، ترس از واقعیت مادی بودن، ترس از واقعیت تنها بودن، ترس از واقعیت مرگ و ترس از واقعیت از دست دادن. خیال واقعا نقش موثیریه برا خودش چرا که بهت این جرئت رو میده برای آینده ای بهتر برای ولو واهی توپ رو بندازی جلو براش بدویی و نکته مهم اینه که همین دوییدنه که بهش میگن **زندگی** 

** من متن ها رو یه بار مینویسم و همین یه بار هم تو مدت کوتاهی مینویسم. ممکنه که انسجام درست درمونی نداشته باشه یا حتی ممکنه خسته شم و یهو ول کنم !‌ دیگه به بزرگواری خودتون ببخشید 




این محمد هم که با یه توییتی شیلنگ عن رو گرفت به هیکل ما که آقا هر ایرانی یک بلاگ و هر بلاگ یک "تراوشات ذهن من" . ولله من اونموقع که بلاگ زدم اصلا کسی تراوشات ذهنی نداشت. کاملا یونیک و یونیکورن وار این اصطلاح به ذهنم رسید و بر عرصه این پیکر بلاگ آن را حک نماییدم. آری این بود از داستان تراوشات 

حالا که ممد گیر داد و نخوایم زیر بار این تیپیکالیسم له بشیم عوضش کردم گذاشتم "پسماند های کورتکس های مغزم". هم خارجی تره هم یونیک تر تا که همسایه نگوید که تو در خانه مایی. 

آقا عرضم به خشت که ( آره من چند وقته بی تربیت تر شدم متاسفانه )‌ این سلامتی خوب تاجیه آقا خوووب. یعنی آدمی از گردنه های عصب کشی دندون و اسهال و سندروم روده تحریک پذیر و آنفولانزا رد میشه و یه مسیر steady میبینی که خورشید در انتهای مسیر ازش طلوع میکنه. خیلی شیک و مجلسی میگه خب برگشتیم به حالت نرمال و رها شدیم از بند داروهای سنتی و صنعتی که وانگهی دچار یک عارضه دیگه میشه. و پروردگار از بالا بر بنده خود قهقه زده و نارسیسم وارانه با خود تکرار خواهد کرد:‌ "خلق الانسان ضعیفا".

آری در بین بیماری های شهر قصه من دچار عارضه ای شدم تحت عنوان خار پاشنه یا به عبارتی spure heel. خار پاشنه در ابتدا که به سان فحشی ناتمام میمونه یه حالتیه که به دلیل رسوب کلسیوم در انتهای پاشنه به وجود میاد و تنها از طریق عکس برداری X-ray ( که درود خدا بر ماری کوری و شوهرش) مشخص خواهد شد. حالا من عکس ایکس‌ری نگرفتم. شاید براتون سواله که از کجا میگم من خاااره پاشنه گرفتم. والا حقیقتا برای منم سواله نمیدونم دقیقا. 

حالا کاری نداریم. از اونجایی که من مهندسمم و اهل گوگل و از جامعه پزشکی بیزاری میجویم و چشم ندارم که سر به تنشون باشه چه برسه که بهشون پول بدم که بیان تشخیص بدن که من چشه به صورت self-oriented به دنبال حل این داستان رفتم. چهارتا گوگل فنی تخیلی از منابع پارسی و لاتین و از حضرت یوتوب دوتا ویدئو فیزیوتراپی دیدن به این نتیجه رسیدم که خب من سرطان پاشنه دارم. حالا در لابلای اون فضای مه آلود گوگل یکی اومد گفت که یخ بزار خوب میشه. 

دیگه یخ مفت بود یخ گذاشتیم بهتر شد. گفتیم چه کار کنیم بهتر تر بشه ! سه تا ایبوبروفن خوردم ( برای دوستانی که نمیدونن بروفن چیه خواستم بگم که بروفن یه دارو ضد درد و ضد التهابه و غیراستروئدیه (WTF) که مصرف زیادش میزنه قلب رو داغان میکنه. چون بروفن یه حالت ناخوشی رو کبد به وجود میاره و عملا کبد رو مچاله میکنه پدرسگ. بعد این قلب مجبوره بیشتر فشار بیاره که خون بره تو کبد)



از اوایلی که اومدم دانشگاه تا به الان همیشه برام سوال بوده که نوع رابطه‌ام با آدما چجوری میخواد باشه. این تعاملاتی که ما اسمش رو گذاشتیم رفاقت، شراکت، هم آزمایشگاهی و همکار تا کجا میتونه ادامه پیدا کنه؟‌ بعد در همین وانفسا که ذهن متریالیزه من با خودش در جهت توجیه رابطه‌ها مادی نگر شده، رابطه‌ها رو به چند روش مختلف مدلسازی میکنه. حالا در مورد مدلسازی های بعدا شاید حرف بزنم ولی چیزی که هست اینه که من در طول این ۷ سالی که تو دانشگاه هستم، رابطه‌های مختلفی رو گذروندم. رفقایی که اولش خیلی با هم جور و اجین بودیم و بعدش اصلا خبر هم دیگه رو نگرفتیم. رابطه‌هایی که اولش شخص رو مخ من بوده ولی بعد‌ها تبدیل شده به افرادی که شاید میزان کانکشنم باهاشون بیشتر از دو روز قطع شه، باید خبر بگیرم. رابطه‌های یه طرفه و رابطه‌هایی که با وجود وایب منفی همچنان ادامه داره . 

به راستی چه چیزی باعث میشه که این رابطه‌ها شکل بگیرن. فارغ از این که ما آدما از لحاظ ذهنی نیازمند یه سری افراد برای معاشرت با همدیگر هستیم، جنس روابط بیشتر حالت پر کردن نیازهای خالی افراده. مدلسازی که فلحال دارم اینجوریه که ما آدما بدون این که متوجه این موضوع بشیم به همدیگه به شکل یک ابزار نگاه میکنیم که در مواقع لازم ازشون استفاده کنیم. احساسات صرفا باعث میشن که این شکل زمخت ابزارانگاری رو ما به درستی متوجه نشیم. کسی که خیلی با رفیقاش خوبه نیاز به خوب بودن رو مثلا تو این رابطه‌ّهاش میکنه. بدون که متوجه بشه رفیقاش به مثابه یه ابزار برای تخلیه نیاز به خوب بودن شخص رو نقش ایفا میکنن. توی همین دسته بندی رابطه‌های قوی تر هم میشه در نظر گرفت. مثلا دو نفر که با هم ازدواج کردن فرایند رابطه ایده‌آل احتمالا به این نجو جلو خواهد رفت که از پیشرفت همدیگر لذت خواهند برد. شاید فکر کنیم که طبق مدلسازی ابزارانگاری، دو نفر که با هم کاپل هستن نباید از پیشرفت همدگیر لذت ببرن چرا که انتفاعی از برای شخص نداره. ولی خب همین الان احتمالا متوجه شدین که چرا خیلی هم داره. بنا به اسلوب فکری رایج در افکار عمومی دو نفر که با هم ازدواج میکنن، از دید ناظر خارجی ممکنه به شکل یک واحد دیده بشن، فلذا شخص اول از پیشرفت شخص دوم برای مقبولیت بیشتر خودش استفاده میبره. همچنین مثلا پیشرفت مالی خب مشخصه که طرفین منتفع میشن از این حالت. ولی خب یه سری رابطه‌ها هستن که واقعا ابزارانگاریشون سخته. مثلا رابطه بین مادر و فرزند رو بخوایم ابزاری نگاه کنیم خیلی دیگه ناخوشاینده و شاید خیلی نمیشه جا دادش تو این مدل. به عنوان مثال، مادر در خیلی از مسیر‌های زندگیش جان افشانی میکنه برای فرزند و خب این دید که مادر، فرزند خودش رو به دید ابزار بنگره اصلا جالب نمیشه تو این حالت. ولی باز هم با این حال باب تو جیه برای این حالت هم بازه. مادر برای ی حس مادرگونه خودش، نیازه داره به رفتارهای مادرانه. 

حالا سوالی که شاید اینجا پیش بیاد این هست که آیا اگر ما این ابزارانگاری رو بپذیریم و کاملا ماده‌گرایانه به نوع رابطه‌ها نگاه کنیم. آیا از دست دادن یک رابطه میتونه چقدر آسیب‌زن باشه. جواب اینه: خیلی هست آقا خیلی هست. چرا که ما در نهایت هرچقدر هم ذهنی منطقی و مادی‌گرا داشته باشیم، ساختار ناخودآگاه ما از منطق صرف تبعیت نمیکنه. ما ناخودآگاهی داریم که در صورت نیاز چنگ به مفاهیم متافیزیکی و احساسی مانند میزنه که هویت بخشی کنه به جامعه پیرامونش. 

حالا چی شد چنین چیزی رو نوشتم،‌ خودم هم نمیدونم. اول اومدم در مورد یه چیز دیگه بنویسم که شد تهش این. 


یادم نمیاد آخرین بار کی تو این خراب شده نوشتم. چه اتفاقی تو اون دفتر منحوس زندگی من افتاد که من رجوع کردم به اینجا برا نوشتن یه چیزی که خودم رو خالی کنم. عموما زمانی که از لحاظ تنهایی به یک خلصه خاصی میرسم این بلاگ رو آپدیت میکنم. 

مدتی است که در قرنطینه خانگی به سر می‌بریم. برای ماندگاری در تاریخ مینویسم داستان‌ رو. به قول حضرت آقا ویروس منحوسی بر این سرزمین سایه افکنده که همه رو از معاشرت و احوال پرسی دور نگه داشته. ۱۶ روزه تو خونم و سه ساعت هم تو این ۱۶ روز بیرون نرفتم. روزگار مزخرفی است نازنین. انسان ها به غریبانه ترین شکل ممکن میمیرن. انگار که کس و کاری نداشته ان که بر سر مزارشون مداحی بیاد برای چندرغازی روضه بخونه و اشک ملت رو در بیاره. همسران حتی ترس از آن دارن که بیفتن رو خاک قبر عزیزشون و براشون موری بخونن. این ویروس حتی به وجنات عزاداری هم رحم نکرده و اقوام بیم آن خواهند داشت که به تسلیت گویی برن. فضای زیبایی نیست. جهان کوتاست و زمستانی گرم. هیچ چیزش به آدمی زاد نمیماند. (واقعا حوصله نوشتن ندارم)

ملت بیکار شدن آقا بیکار. ناشناس ما هم این وسط رونق گرفته و دوستان ما رو از ارادت‌های همیشگی که داشتن بی نصیب نذاشتن. برای اخلاق تلخم دیگران حال خوشی از من ندارن. کاریش هم نمیشه کرد چون حس میکنم الانم واقعا حال خوبیه. کاری به کاری کسی ندارم تا دیگران کاری به کارم نداشته باشن. ولی باز با این حال 

این متن بماند برای بعد من ناتوان در نوشتنم


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها